یک بار حمله و فرار مردم و بعد از آن سر و کله تعدادی روحانی پیدا شد. آیت الله موسوی تبریزی، هادی غفاری و یک نفر دیگر که نشناختم با شعارهای مردم به قبر ندا و سایر شهدا نزدیک شدند. مردم شعار میدادند و بر سینه می کوبیدند. لحظاتی بعد دوبار به مردم حمله شد و جمعیت به قسمت شمالی قطعه رفتند که کروبی را دیدم میان جمعیت به سمت قبرها میرود. مردم برای کروبی شعار حمایت دادند و به سمت قبرها روان شدند. ولی دریغ از یک جو انسانیت و شرف و غیرت که در این جماعت نظامی وجود داشته باشه. جلوی چشم کروبی وحشیانه به مردم حمله کردند. دختری که روسری از سرش افتاده بود با حالتی گریان سرش را گرفته بود و از میان انگشتانش خون بیرون می ریخت. حداقل 5 نفر دیگر را دیدم که سرشان شکسته بود. حملات ادامه داشت و مردم حین دویدن پاهایشان به بلوک های ایستاده سر مزارها گیر میکرد و زمین می خوردند و سگان وحشی ولایت از این اتفاق سوء استفاده کرده و درهمان حال مردم بر زمین افتاده را میزدند. بلاخره مردم را از قطعه 257 متفرق کردند ولی از قسمتهایی دیگر دوباره مردم وارد قطعه میشدند ما که در ضلع شمالی بودیم به سمت دیگر بهشت زهرا رانده شدیم چون هدف از آن حمله همین بود و مدام نیروها مردم را دنبال میکردند. مردم حسابی شعار دادند تا اینکه سرو کله بسیجیهای مزدور پیدا شد که هر کدام نوع خاصی باتوم در دست داشتند. عده ای باتومی شفاف و ژله ای مانند، عده ای چوب، عده ای باتوم سبزو بعضی هم باتومهای فنری! خلاصه با آمدن آنها انگار یگان ویژه دستور به عقب نشینی داشت. بسیجیها دنبال مردم کردند و مردم را درقطعات مجاور و خیابانها ی شمالی قطعه کتک میزدند. تصمیم گرفتم از بهشت زهرا خارج شده به مصلا بروم. در بیرون بهشت زهرا در بخشی که جاده از سطح زمین ارتفاع زیادی دارد و داخل بهشت زهرا از آنجا پیداست نیرویهای پلیس با باتوم به ماشینها میزدند که حرکت کرده و نایستند. در همین حین که خونم هم بسیار به جوش امده بود برای نیروهای چماق دار و باتوم دار جوری که ببیند دست زدم وگفتم خوشا به غیرتتون! که به ناگاه یکی که انگار بهش برخورده بود دنبال ماشین کرد و با باتوم به عقب ماشینم کوبید که صلاح نبود بیاستم و رفتم...
به اطراف مصلی رسیدم. در یکی از فرعی های مهناز پارک کرده و به سمت مصلی رفتم. سیل جمعیت از هر طرف روان بود. حدود ده دقیقه ای به شش مانده بود. مردم در پیاده روها تجمع کرده بودند که از خیابان قنبرزاده (خیابان شرقی مصلا) عده زیادی موتور سوار یگان ویژه با سر و صدا وارد عباس آباد شدند. از جلوی در اصلی مصلا که در تصرف نیرویهای پلیس بود حمله به مردم شروع شد و موتور سوارها در پیاده روها دنبال مردم میکردند. جالب بود که مردم حین دویدن شعار مرگ بر دیکتاتورشون قطع نمی شد. تا سر مهناز دنبال مردم کردند و در آنجا آرایش دفاعی به خود گرفتند گویی که قصد نداشتند جلوتر بیان. خیابان عملا بسته سده بود و ماشین ها هم بوق ممتد را برای حمایت از تظاهر کنندگان قطع نمی کردند. داخل خیابان مهناز مردم به صورت دسته های چند ده نفره تجمع میکردند و شعار میدادند و به محض حمله پلیس به داخل کوچه میرفتند. دود غلیظی همه جا رو فرا گرفته بود و سطلهای آشغال برای مقابله با گاز اشک آور در آتش می سوخت. چند بار تعقیب و گریز مردم و ماموران پیش آمد و لی مردم قصد ترک خیابانها را نداشتند عده ای به سمت ولیعصر میرفتند. عجیب بود که موبایلها خیلی خوب کار میکرد و من در حال گزارش آنلاین به چند تا از اقوام دوستان بود. همکاری اهالی محل هم خیلی جالب بود عده ای بطری آب بین مردم توزیع میکردند، عده ای دربهای منازلشان را باز گذاشته بودن که مردم حین فرار به داخل منازلشان بروند و عده ای شیلنگ آب برای استفاده عموم گذاشته بودند. شعار معروف مجتبی و مرگ بر دیکتاتور و شعار جدید "خامنه ای قاتله ، ولایتش باطله" ... هم قطع نمیشد که بسیجی ها با باتوم به مردم حمله کردند من و عده ای دیگر داخل کوچه ای دویدم و بسیجیها به دنبالمون! که به تل سنگ و مصالح ساختمانی رسیدیم و حالا ما هم مسلح بودیم! بسیجیها جرات نکردند جلوتر بیان چون باران سنگ رو سرشون می بارید. در انتهای کوچه فکر کنم یوسف زاده بود که سرش ایستگاه مترو دارن میسازند مرد شعار میدادند و لاستیک آتش زدند. از سر مهناز تا سهروردی در اشغال مردم بود و نیروها از دور هر از گاهی چنگ و دندان نشان میدادند و حمله ای میکردند تا از میزان مقاومت مردم ارزیابی داشته باشند. که مردم باسنگ جواب دندان شکنی به آنها میدادند. چند با موتور سوارها تا نزدیکی مردم آمدند ولی با سنگ پرانی مردم عقب رفتند ولی شاید بیش از 10 بار گاز اشک آور شلیک کردند و مردم هم اونها رو به مسافتی دورتر شوت میکردند.
تا اینکه جنگ اصلی شروع شد. یک تویوتای وانت با تعدادی گاردی با سرعت سرسام آوری به سمت ما آمد. ولی فکر کنم فرماندهشون که یک سرهنگ بود وسط راه از کرده خودش پشیمون شد ولی نه را پس داشت نه راه پیش! باران سنگ بود که بر سر نیروها و ماشین باریدن گرفت. راننده که کنترل ماشین از دستش در رفته بود با حرکات مارپیچی به خیابانی پیچید و نزدیک بود در همان حین یکی از تظاهر کننده ها رو زیر بگیره که به خیر گذشت. و با ترمز شدید ایستاد ولی باران سنگ همچنان ادامه داشت. چند تا دختر جیگردار در این صحنه چنان با حرارت سنگ پرت میکردند که من کیف کردم. دوباره ماشین حر کت کرد و به سمت مردم آمد و اینبار هم به خاطر اصابت سنگها به شیشه راننده امکان دید درستی نداشت و نزدیک بود بیاد توی پیاده رو. سرهنگ فرمانده که دستش خونی بود تصیم گرفت فرمان عقب نشینی بده و ماشین به سرعت دور شد. چند دقیقه بعد بسیجیهای وحشی با موتور حمله کردند که حسابی سنگ خوردند و دو تا موتورشون از بقیه جا ماند. مردم هم حسابی از خجالتشون با سنگ دراومدن. من خودم تا حالا به گنجشک هم سنگ نزدم ولی به خدا امروز احساس میکردم که دینم رو به شهدای جنبش ادا کردم سنگی که در دست داشتم پرتاب کردم و محکم به کمر یه بیسجی خورد. اون لعنتی هم منو دید و با موتور دنبالم کرد. ولی باران سنگ مردم مانع از نزدیک شدنش شد. دو تا موتوری جامونده اسلحه کشیدند به سمت مردم و هوایی شلیک کردن که مردم رو بترسونند ولی کو ترس تا اینکه یکیشون اسلحه رو به سمت مردم گرفت و شلیک کرد که ایندفعه همه فرار کردند. از کوچه های بالایی هم بسیجیها ریختند و مردم رو محاصره کردند دیگر ماندن جایز نبود. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. در کوچه ای بسیجیها به در منزلی که چند نفر در آن پناه گرفته بودند حمله کردند و با لگد به در می کوبیدند... سر آپادانا، سهروردی، و شهریعتی - دولت هم شلوغ بود بوی دود و آتش همه جا را پر کرده بود ولی نکته جالب این بود که به علت مجتمع نبودن مردم درگیری ها پخش شده بود و نیروهای تا بن دندان مسلح حکومت یارای سازماندهی و فشار بر روی یک نقطه را نداشتند ونوعی کمبود نیرو امروز احساس می شد و مردم راحت تر می توانستند درگیر بشوند. خلاصه امروز روزخاطره انگیزی در جنبش سبز بود تهران یک صدا آزادی را فریاد زد و یاد شهدایش را گرامی داشت. به امید پیروزی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر